دلتنگی های شاعر خیابان ۱۳ ام

من تنها یک دیوانه ی معمولی ام! همین!

دلتنگی های شاعر خیابان ۱۳ ام

من تنها یک دیوانه ی معمولی ام! همین!

شعر خوانی

دو تا شعرضبط کردم. اولیش از سعدیه و دومیش از دکتر حمیدی شیرازی. 

امیدوارم خوشتون بیاد.


فایل یک


فایل دو


به جز عشق به جز عشق دگر کار نداریم


هنوز اینجا باران میبارد، برف میبارد

و همه اش تقصیر توست.

اصلا تمام برف ها و باران ها تقصیر توست.

میدانی؟ گاهی خیال میکنم که اگر هرکس دیگری جز تو بود برایش شعر مینوشتم و اگر هرکس دیگری جز من بود برایش شعر مینوشتی... اصلا گاهی خیال میکنم که عشق هرکسی به خودش ربط دارد و نه به دیگری!

خیلی سعی کردم از عشق ننویسم و از آزادی ام لذت ببرم... اما چه خوش گفت که: من از آن روز که در بند توأم آزادم

شکوه شمس خواندم و به عشق اندیشیدم... پرونده ی زنای محصنه خواندم و به عشق اندیشیدم... اصلا آدرسش را هم نمیدهم. بخوانی که چه بشود؟ بخوانی که ناپدری چه با فرزند خوانده ی کودکش کرد و چه کسانی چه کلاه های شرعی و بی شرمانه ای رویش میخواستند بگذارند؟ نه، نخوان!

میخواهم از عشق بنویسم. از عشق پرتقالی که انار میشود.

«او مانند رهروان عشق عارفانه ی سلف خود میداند که عشق خاکی جز تدارک مقدمات عشق آسمانی نیست. عشق گامی است به سوی کمال: مردم به دست دختران کوچک خود عروسک میدهند تا وظایف آنان را در مقام مادران آینده به آنان بیاموزند و به دست پسران خود شمشیر میدهند تا آنان را با جنگیدن آشنا سازند. بر همین قیاس دل آدمی میتواند برای تسلیم و انقیاد مطلق به خواست دوست، به واسطه ی عشق بشری تعلیم بیند

این است که ما باید تعلیم ببینیم و میبینیم. گاهی به درستی و گاهی به خطا. عشقی که ما تصورش را داریم، عشقی که در آرزویش هستیم همان تمرین است برای نوری که به آن خواهیم پیوست. نمیخواهم پیچیده بنویسم. میخواهم ساده بنویسم.

ما عاشق میشویم. ما باید عاشق بشویم. چون یک معشوق نمیتواند عاشق نباشد. عاشق عشق را در وجود معشوق قرار داده است و معشوق محکوم است به معشوق بودن و در نهایت عاشق شدن. وقتی خدا میگوید «یحبهم و یحبونه» از یک ارتباط دوجانبه پرده برمیدارد از عشقی که عاشق قلب را طلای خالص میکند.


 

«تو می دمی و آفتاب میشود»


مسافر بیا بریم...

بیا اینبار، موازی هم که شده، با هم بریم
جهت های مخالف در دلم ساز مخالف می زنند
بیا برای تمام شک ها دو نقطه دی بگذاریم
بعد بازو به بازوی هم راه بریم...
کلبه ای در قعر جنگل بخریم
من آتش درست کنم،
تو دنبال شکار خرس سفید،
با همان لباس سراسر سیاه
بری!
نه، نرو!
تنها که بری دلم طاقت ندارد!
ولی دلتنگی هم جزئی از ماجراست
تو برو، آتش خانه گرم است تا بیایی...

صدای سورتمه می آید
تو با خرس سفید و ماهی آزاد برگشتی
قبیله که نداریم
اینهمه گوشت را باید برای خودمان دو نفر انبار کنیم

ساعت الآن هفت شب است
ما پوست مرغوب خرس داریم و یک اتاق پر از گوشت یخ زده
از گرسنگی به خودم میپیچم
نامت را میگویم
دستم را میگیری و روی کنده ی درخت، کنار آتش می نشینیم
لبانم را سخت میفشاری و من
مست ترین دختر تاریخ می شوم
گریه ام میگیرد...
ماهی ها را می آوری
برشته شان می کنیم و از فرط گرسنگی...

ساعت نه شب است
در کلبه روی صندلی گهواره ای چوبی نشسته ای و شعر میخوانی
من پشت پنجره ایستاده ام و به درخت های بلند تایگا نگاه میکنم
و سفیدی برف های مخملی بر طبیعت سرد
ماه کامل است و تنها ستاره های پر نور دیده می شوند. تعدادشان کم نیست....
دنیای من روی شیشه نقش بسته؛ دزدکی نگاهت میکنم.
لبخند میزنم
به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم
و برایت یک فنجان قهوه ی فرانسه می آورم
لبخند میزنی
کتاب را می بندی
از دستت میگیرم
با گرمای هزار خورشید در آغوش میگیرمت
در حرم نگاهت آب میشوم
هر چه ناز دارم میریزم
هرچه ناز داری میکشی
زمان ایستاده است و به ما نگاه میکند

ساعت ده صبح است
تیغه ی خورشید از لای درختان روی تخت افتاده
پشت به تو خوابیدم و دست راستت روی شکمم ساکن ایستاده
نفس که میکشی پشت گردنم داغ میشود
خنده ام میگیرد...

مسافر بیا بریم
بیا بزرگراه ها و ترافیک ها را پشت گوش بیندازیم
راه کویر بگیریم و بریم
دوتا کوله پشتی بس مان میشود
بیا پیاده بریم؛
در راه برای اینکه حوصله مان سر نرود تا خود سکوت حرف میزنیم
و حرف میزنیم
و حرف میزنیم....
باید راه شیری را دنبال کنیم
و از غروب ناگهانی ماه شب چهارده گریه کنیم
من از پشت عینک اشک دیده ام به نور فکر میکنم
تو از پشت دوربینت مژده ی آبادی و آسودگی را میدهی
در قعر شب (شاید حوالی دو بامدادی) جایی برای چادر و آتش میابیم
نمیدانیم از دیدن آسمان فریاد بکشیم
یا از سرمای کویر لرزمان بگیرد
نمیدانیم از خستگی و پادرد ناله کنیم
.یا برای راه فردا نقشه بکشیم
کفش هایمان را که از شن خالی کردیم،
دل هایمان را که از نگرانی تهی،
ته مانده ی مطالعات نجومی مان را روی هم میگذاریم
من آندرومدا را به تو نشان میدهم
و از قرمزی سحابی در شمشیر جبار فریاد میکشم
 تو پلاریس را نشانه میروی
و افسانه ی زمین مرکزی تعریف میکنی
تا صبح ده ها شهاب آسمانی میبینیم
و تند تند آرزو هایمان را در دل مرور میکنیم
هی چای و نسکافه و قهوه میخوریم
همش حرف های فلسفی ـ قشنگ و ترسناک میزنیم
و مسخره بازی مان که گرفت خنده های بی سر و ته سرمیدهیم

و مژده ی صبح....


مسافر بیا بریم
هیمالیا و دماوند هم نشد نشد
بیا یک کوه ناشناخته در وسط اتوبان پیدا کنیم
همانجا ماشینمان را کنار بکشیم و آماده ی رفتن بشویم
بیا انقدر بالا بریم که پوستمان آفتاب سوخته شود
و شر شر عرق کنیم و به اصطکاک کفش و کوه فکر کنیم
بیا به خرگوش های کوهی کاهو بدهیم
به سگ های ولگرد تن ماهی تعارف کنیم
و تمام زیبایی های پنهان مه گرفته را خیال پردازی کنیم
بیا برای صبحانه در قله بنشینیم و چای و عسل و کلمه بخوریم
روی سنگ مدادشمعی بکشیم و زیرش دعاهایمان را دفن کنیم
که اگر روزی حال مریضمان خوب شد
سنگ قطره قطره آب شود....

مسافر بیا بریم
بیا تا ساختمان های دودی شهر هم که شده بریم
تا خستگی و ماشینیزم هم که شده بریم

بیا انقدر شیدایی کنیم

که غرق لحظه های متشابه زندگی شویم
بعد، هر از چندگاهی دست هم را بگیریم
فارغ از دغدغه ها
در گوشه ی خیابان بنشینیم و عشق را گاز بزنیم
اصلن بیا تمام منطق ها را به عشق ختم کنیم
مثلن منشور حقوق بشر
یا علوم سیاسی را
بیا لایحه ی دیوانگی بنویسیم
و به تمام عاقلان مست بدهیم
اصلن بیا بریم
جایی که پشت هر چیز معمولی
یک عشق غیر معمولی ست...

مسافر بیا بریم

تا خودکشی و روسپی گری هم که شده بریم

بیا فقط بریم

فقط

بریم...

.
.
.
البته اگر نرفتیم هم چندان مهم نیست
همین که چند لحظه از تکرار دست بکشیم
و به تمام عادت ها غریبانه نگاه کنیم
همین که زمان را به شوخی بگیریم و
«در نگرانی فردا، تمام امروز را بنوشیم»
همین که دغدغه مان دلبستگی باشد و از وابستگی بگریزیم
همین که خودمان باشیم
و نقاب های مختلف به چهره نزنیم
و اینکه خیالمان راحت باشد
که کسی هست
کافی ست.


مهم هم نباشد مسافر
کافی هم که باشد مسافر
بیا بریم...
فقط

بیا

بریم.


پ.ن: باید داستان های نیمه کاره ام را بنویسم... ایده های ناتمامی را که واژه طلب میکنند... امتحان هم معضلی ست برای خودش... از ابتلا هم بدتر است!

معدود خوانندگان وبلاگم باید مرا ببخشایند که همه تن چشم شده ام و هنوز تمرین سکوت میکنم... شاید کمی بعدتر که چیزی یادگرفتم و هنوز نفهمیدم که نمیفهمم بیشتر بنویسم... شاید!

آتش بست!

«انسان تنها و دور از اجتماع موجودی ست خیالی و آنچه حقیقت دارد اجتماع انسان ها و زندگی مشترک ایشان است و چگونگی همین زندگی است که باید مورد مطالعه و گفتگو قرار گیرد.» مقدمه ی علم حقوق/ دکتر ناصر کاتوزیان/بخش نخست/ صفحه۲۶



نه اینکه فکر کنید چیزی رو آپ نمیکنم یعنی که نمینویسم؛ اصن دیوانه ای که دست به قلم نبرد دیوانه نیست! من خوشبختانه هنوز یک دیوانه ام... حیلی چیزا تو دفتر نارنجی م نوشتم... از دلتنگیام نوشتم.. از ترس هام.. از گریه هام.. از خشم عمیقی که بعضی عقاید و حتی رفتارها برام به ارمغان میارن.. از شیدایی ها و شب گردی های دانشگاه.. از فال های منزوی و حافظ.. از خنده ها و رقص های بی حساب.. از بازی های دست جمعی مخصوصا مافیا.. از مباحث تخصصی رشته ام.. از خودم و از بیگانگی ها.. از مشترکات و از بی اشتراکی ها..

بعضی از چیزا رو مینویسی که تموم بشن و دست از سرت بردارن! مینویسی که فراموش کنی! که ذهنت خالی از واژگانش بشه و تمام مباحث مربوط به اون بین گرافیت مدادفشاری و سفیدی کاغذ زندانی شن! این خیلی خوبه ها... به خدا نعمت بزرگیه! انقدر بزرگ که وقتی بعد چندماه یه مزاحم آشنا دوباه به یادت میفته؛ تو نه شمارشو داری و نه حتی به یاد میاریش! حتی بعد یک روز که تازه میفهمی این صدا به فلان قضایا ربط داره، هرچی به مخیله ت فشار میاری اسم طرف یادت نمیاد، حتی حرفاشم یادت نمیاد! فقط یادت میاد که باید باهاش بدحرف بزنی... باید جوابی بهش ندی... باید...

اما بعضی چیزا از یاد رفتنی نیستن... یعنی انقدر تو زندگی مدلای مختلفشو میبینی و حرص میخوری... انقدر هربار بهت برمیخوره و برا دوستای مختلفت زوایای زشتشو توضیح میدی... انقدر برات دغدغه میشه که اصن نمیتونی فراموش کنی!

مثلن وقتی تو یه جمع به ظاهر فرهیخته و بچه مسلمون از طرف میشنوی که: «...به هرحال ما لزومی ندیدیم که خانم ها تو جلسات نقد کتاب حضور داشته باشن!» هرچقدر هم دیگران بخوان قضیه رو ماست مالی کنن تو یادت نمیره که این جمله از ناخودآگاه زشت کسی بیرون اومده که نه از اسلام چیزی فهمیده و نه از فرهیختگی! تو یادت نمیره که باید با همقدمت وسط جلسه به نشونه ی اعتراض خودتون و اون ۶تا خانم سر به زیر بلند میشدید و یه نگاه تند به یارو میکردید و التماسی که تو چهره ش دویده و غروری که نمیتونه بشکنه تا عذربخواد رو له میکردید. تو یادت نمیره دفاع دیگر آقایون از خانم ها رو که به اندازه ی زشتی حرف طرف نامحترمانه بود رو باید بی پاسخ رها میکردید و با یه نگاه سرد و متأسف میرفتید! یادت نمیره که هنوزم منتظری طرف بیاد عذرخواهی کنه.. یا حتی زنگ بزنه و بگه که تصمیم بر این شده که ما شعور رو بر جنسیت مقدم بدونیم و کسی رو به صرف به قول انگلیسی ها (female) یا ساده تر بگم: مرد نبودن! از جلسه ی کتابخوانی و نقد کتاب نندازیم بیرون.

نمیتونم و نباید یادم بره اون استادی رو که دلیل تمام حواس پرتی ها و بی نظمی ها رو خریدن شال، فکر کردن خانم ها به نفقه و مهریه، بی خودی دنبال حقوق زنان رو گرفتن و فکر نکردن به تکالیف مردها در عین حقوقشون و... میدونه! تازه بعد تمام حرفاش از آقایون کلاس تأیید میگیره و خانم ها رو بی قدر میکنه! نمیتونم و نباید یادم بره که همین استاد علیه اردبیلی ها تو کلاس جوک زشتی گفت و دل چندتا از دوستانم رو خون کرد!

یه حس خاصی پیدا میکنم... یهویی سردم میشه و لرزم میگیره. بچه که بودیم بهمون میگفتن جن از بدن رد میشه که اینجوری میشیم. شایدم بشه همینو گفت! آره، جن از بدنم رد میشه وقتی یاد اون حرف دوستم میفتم. بهش گفتم دونفر از ترم بالاییامون به بهونه های مختلف میان بین ما و هی سوالای بی ربط میپرسن، انگار هی میخوان سر صحبت باز کنن.. مخصوصا جلو چشم من و هم اتاقیم میان و حتی اگه حرفی پیدا نکنن در حین صحبت با دوستای خودشون زل میزنن بهمون. دوستم (دختره) گفت: بابا این چیزا تو دانشگاه عادیه! معمولن سال بالاییا میان بین ورودی ها دختر انتخاب میکنن! چون تروتازه ن!!! من کاملن دونقطه خط شدم! جن از بدنم رد شد! اصن حالت تهوع گرفتم! چی باید گفت؟ چی میشه گفت؟

مثال زیاد دارما! یک روز تمام میتونم مثال بنویسم و بخونید! اما فکر کنم تا همینجاشم کافیه! فکر میکنم نظرمو راجع به آقایونی که خانم ها رو ناقص العقل میدونن و خانم هایی که از خودشون ضعف نشون میدن تا حدی فهمیدید! بحث آقایونی که همیشه نگاهشون هیزه و خانمایی که همیشه نیششون بازه هم فعلن به کنار!

هنوز مسئله ی جنسیت برای من مسئله ست... گاهی به حرف الی فکر میکنم که اگر خدا بودم تمام انسان ها رو از یک جنس می آفریدم. ولی خب وقتی خدا میگه: یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکرا و انثی و جلناکم شعوبا و قبائل لتعارفو ان اکرمکم عند الله اتقکم ان الله علیم خبیر. یعنی ایها الناس همه تون از مردم هستید. و جنسیت (مرد و زن بودن) با اینکه جزء ذاتیاته و به محض خلق شدنتون اون رو دارا شدید ولی مثل قرار دادن شما در شعبه ها و قبایل مختلف به خاطر عرفان و شناخت بیشتره! هرکسی تقوا داره، هرکسی اهل علم و عمل بیشتره، نزد خدا کرامت بیشتری داره. خدا خودش هم داناست هم از کاراتون خبر داره!

نمیخوام بگم زن و مرد یکسان هستند و نمیخوام از تساوی حقوق زن و مرد بگم. نه، حقوق و تکالیف زن و مرد متفاوته؛ حتی دغدغه هاشون و نوع استدلالشون متفاوته؛ نوع زندگیشون و رانندگیشون؛ نحوه ی برخوردشون با مسائل... نه اینکه بخوام در این حد افراط کنم که بگم همه ی آقایون فلان جورن و همه ی خانم ها بیسیارن! نه، ولی خب یه فرقایی هست.. همونطور که یه فرقایی بین من ایرانی و یک آمریکایی هست.

یه سری جبرهای محیطی و فیزیولوژیکی رو شخصیت و تصمیمات فرد اثر میگذارن! و اراده ی محض وجود نداره. جبر هست؛ اراده هم هست! انسانیت هست؛ در عین حال جنسیت هم هست؛ ملیت هم هست! میخوام بگم بیاید به جای بددلی و دوگانگی... به جای نگاه مکانیستی به هم دیگه؛ قدمی برداریم در راه عرفان! در راه شناخت تفاوت ها و رسیدن به جهان بینی مشترک! شعار نمیدم ولی بیاید به تقوای عملی، به علم و ایمان و عمل فکر کنیم! به جامعه ای که صلح و صفا و تعادل دارن!

به خدا میشه به جای اینکه هی بهم تیکه بندازیم؛ هی شخصیت همدیگه رو خورد کنیم؛ پیش همجنسامون یه طور رفتار کنیم و پیش جنس متفاوت (نه مخالف) طور دیگه ای... به ثبات برسیم؛ به جایی برسیم که نقش خودمونو در اجتماع قبول کنیم! بفهمیم که اگر ما فلان حقوق و تکالیفو داریم دلیل برتریمون نیست! اگر کس دیگه ای کاری انجام میده که ما نمیتونیم دلیل کمبود ما نیست! هرکسی قابلیت هایی داره و درعین حال محدودیت هایی. اگر همش راجع به اینها حرف بزنیم... اگر فقط برای هم کلاس بیایم و هی برتری یا کمتریمونو به رخ بکشیم هرگز جامعه ی سالمی نخواهیم داشت.

گاهی اوقات گریه م میگیره برای رویاهای کودکی ای که دارن فاسد میشن! رویای «فرشته ی الله یاری» بودن. که انسانیت رو نجات بده و یه اجتماع خوب از مردم عدالت طلب به وجود بیاره! فرشته بودن، یعنی کسی که رنج بدنی و روحی رو به جون بخره تا زیبایی رو به انسانها نشون بده. چهره و حتی اعضای بدنشو از دست بده تا کسانی رو از بند فساد اخلاقی و فکری نجات بده. دلم تنگه برای رویاهای کودکیم.. نمیخوام فسادشون رو ببینم. بیاید نه تو زندگی فردیمون، بلکه تو روابطمون به آتش بست فکر کنیم؛

آتش بست!

یک جام پر از شراب دستت باشد/ تا حال من خراب دستت باشد

همـــه گویـــند رفتــــــارم عجـــــــیب و نابـــــهنجار اســــت

و گــاهــــی مایـــــه ی شـــرم اســـت اطواری که من دارم

خـــــــودم یـــک بـــار رفتــار خـــودم را بررســــی کـــــردم

ولی دیــدم که معقـــــول است رفتــاری که مـــن دارم...!!!


چای هل و عسل برای خودت بریزی تو ماگ سبز و تازه ای که خریدی.
کمی از چای بریزه رو میزت و تمام اتاق بوی هل بگیره.

HMG گوش بدی :«من یه دیوونه ام وقتشه عاقل شم... تو ته خوبی، حق بده عاشق شم...»
یه صفحه از رمان لیدی ال رو با مهربونی نگاه کنی.
این پاتو بندازی رو اون پا و از پوشیدن جوراب شلواری گیپور و پیراهن کلی خوش به حالت شه.
بری جلو آینه رژ قرمزه رو بزنی که جز برا خودت و خدا تاحالا برای کسی نزدی.
دلتو خالی کنی از هرچی دلگیریه و تو لاک خودت دوباره عــــــــــــاشق خودت و خدا و زندگی بشی؛
حتی عاشق این مداد کاکاسیاه که تهشو حسابی جویدی...
کسی نگرانی یا محبتشو ابراز نکنه و مجبور نباشی برای جواب دادنا و ندادنات کلی حساب پس بدی.
۶صفحه دلخوری و درددلو یهو پاره کنی بریزی تو سطل آشغال مسی اتاقت و همینطوری یهویی سردردتم خوب شه!
من دختر نیستم! من فقط یه مژگان معمولی دیوونه ام- همین!
پ.ن.
۱. همینه که هس... هرکسی باید قله های خودشو بره و کاملن خودش باشه. هیچکسی هم حق دخالت نداره...
۲. باید برای خودم دکلمه ای بنویسم؛ که ساده باشد؛ که شبیه خودم باشد؛ چیزی شبیه مژگانی که تمام شد؛ یا شبیه آنچه شروع خواهد شد!
«مژگانی که میگفت مژگان تمام شد؛ تمام شد!»

میرا به آماده کردن من برای مرگ ادامه میدهد و من به او اعتماد دارم.

باید خودم را روشن کنم؛ این لبخندهای بی اختیار آخرش کار دستم میدهد. فکر میکنم بیمارم و باید خودم را روشن کنم. بیماری ام از نوع طبیعی بودن، نامتشابه شدن و بعد غیرطبیعی شدن ـ «میرا»یی ست! میدانم مسخره به نظر میرسد ولی در اکثر مواقع زندگی ام شبیه رمانی ست که میخوانم. نمیدانم، شاید هم رمانهایی که میخوانم یک طور خاصی شبیه من میشوند و از دریچه ی آن ها خودم را دوباره پیدا میکنم.

گفته بودم که هرچه بیشتر میخندم بیشتر غمگین میشوم... در رمان میرا هم لبخند به صورت خیلی زشت و کریهی پدیدار میشود؛ این لبخند یک نماد عاریتی بر چهره است؛ یک ارمغان تلخ و تاریک از زندگی اجتماعی؛ یک نقاب ناجور و نچسب... «با صدای گرفته یی گفت که حتما سربازها مشغول از بین بردن مردی هستند. درچشمان میرا پرتو نوری دیدم و خنده سردادم... و همگی با هم قهقهه زدیم.... نورس و میدل با هم مرده اند، چند ماه می شود. آن ها را در حالت بسیار مضحک عشقی در آغوش یکدیگر یافتند. گلیز میگوید که مرگشان کامل بود، چون خنده آور بود.»

شخص اول رمان داستان انگشت نما بودن و بیماری اش را در اوایل داستان چنین بازگو میکند: «در مدرسه، از اول میخواستم بهتر از دیگران کار کنم. به رقابت پناه می بردم که بزرگترین گناه دنیاست. ناآگاهانه به طرف نوعی تبعیض کشیده می شدم. در سال دوم تحصیل به خاطر اینکه سه بار پشت سر هم در یک ماده شاگرد اول شده بودم، تنبیه شدم. به شورای رفاقت احضار شدم و از من خواستند که علت رفتارم را توضیح دهم. گفتند که بهتر است آرام بنشینم چون اندازه ی قدم نیز تولید اشکال میکرد.»  این جملات یک طور خاصی مرا به یاد خودم می اندازند. وقتی که در ابتدایی درسم از دیگران بهتر بود و باغرور کاذبی روی نیمکت می نشستم... وقتی که به مدرسه ی خاص وارد شدم و ناخواسته تبدیل به تافته ای جدا بافته شدم؛ وقتی که در اوج شکوفایی استعدادها بودم و در هرجمعی میلی شدید به شناخته شدن و متفاوت بودن داشتم... فقط تفاوتش این است که در رمان میرا شخص اول به شورای رفاقت احضار شد و دیگران معالجه اش کردند و در زندگی من دیگران اشکالی در من ندیدند بلکه خیلی هم مورد احترام واقع شدم؛ در آخر مجبور شدم با کناره گیری از آن تافته های جدابافته ی مغرور، آن دیوانه هایی که ندیدن برایشان مشکل نیست بلکه دیده نشدن برایشان تحمل ناپذیر است؛ خوددرمانی کنم! و دوباره یک انسان معمولی شوم.

«من فردی از افراد اجتماع، یکی از مهره های دستگاه، یک رفیق، یک سیاهی لشکر بودم. در آب ولرم دوستی همگانی شنا میکردم و با چنان راحتی خیالی که خودم را هم به تعجب وا می داشت.» این جملات در تداوم قصه ی خوددرمانی من یا دقیق تر بگویم: دیگران درمانی شخص اول داستان میرا ست! ولی از همه جالب تر اینجای داستان است که دقیقا شبیه این روزهای من است؛ شبیه تفکراتم راجع به انسان گریزی و بازگشت به لاک خودم؛ بازگشت به غار خودم: «تنها در دشت راه میروم. معمولا باید با چند رفیق همراه بود، زیرا وقتی بتوانی همراه چند نفر باشی، تنها بودن خلاف قانون است.... بعضی اوقات این فکر به سرم میزند که خانه را ترک کنم، که از اینجا بروم. اما یک چیز باعث ترس است: که در آخر دشت به علت قیرهایی که به پا میچسبند، دیگر نتوانم پیش بروم یا برگردم و مثل مترسک بر جایم بمانم و شب ها و روزها بیایند و بروند بدون آنکه بتوانم قدمی به این طرف و آن طرف بگذارم.»

ادامه مطلب ...

دلم امشب نه هوس انار دارد و نه پرتقال!



حس عجیبی دارم؛ دلم امشب نه هوس انار دارد و نه پرتقال... سرخی انار دلم را میزند و ترسم را برمی انگیزد... وپرتقال با مزاجم سازگار نیست؛ دلم نمیخواهد آزادی ام را به خاطر نظر کسی به خطر بیندازم.

حس عجیبی دارم... صبحم پر بود از آن ناراحتی هایی که نمیدانی چیست و از کجا آمده... از آن ناراحتی هایی که گهگاه گریبانت را میگیرند و ول نمیکنند. بعد از ظهرم را با دوستان به خوشی  گذراندم و شب را با دلهره و کمی هم تعجب به سر کردم.

دیگر به عشق محض فکر نمیکنم... به گم شدن در میان مردم... به لبخند زدن بی چشم داشت به زندگی... فکر نمیکنم به مردمی که تمام رفتارهایشان در تابلو زندگی بی نقص به نظر میرسند...

دلم میخواهد در جنگل های تایگا تنهای تنها قدم بزنم... و به صدای له شدن برف فکر کنم... به رد پایی که قبلا کسی از روی آن نرفته است... به احتمال اینکه آیا کسی بعد ها پا در ردپای من خواهد گذاشت؟ و به پوچی این تصور.. به خامی و به غرور کاذبم فکر کنم. دلم میخواهد دستکش پوست سنجاب گرم بپوشم... نه از آن دستکش هایی که ظرافت دستهای دخترانه ام را نمایان کند... از آن دستکش هایی که فقط دستکش باشد؛ که ضمخت باشد؛ که برای زیبا بودنش تلاشی نشده باشد و همین وحشیانه بودن زیبایش کرده باشد. به سگم گوشت بدهم بخورد و خودم یک سوپ قارچ و مرغ گرم بخورم... دلم یک کلبه ی چوبی کوچک میخواهد در قعر جنگلی انبوه برف، یک کتاب خوب،  آتشی در شومینه ویک دنیا پر از سکوت و آرامش...

حس عجیبی دارم. احساسات متناقضم را یکجا جمع کرده ام و دلم میخواهد از جمعیت ببرم. حتی از خودم وقتی که افکارم مال خودم نیست... دلم صدای پیانو میخواهد... پیانویی که مال خودم نیست؛ که نمیدانم صدایش از کجا به کلبه ی چوبی ام میرسد؛ که هرگز نوازنده اش را نشناسم...

بخار سوپم روی میز چوبی کلبه... صدای جیرجیر صندلی ام.... آوای آتش و پیانویی دوور... کلمات جادویی یک کتاب خوب... در عین حال سکوت!

 

پ.ن هیچ حرفی برای گفتن ندارم... فقط به امتزاج سکوت و طبیعت وحشی فکر میکنم.


من تنها یک دیوانه ی معمولی ام! همین!

اینکه هرروز عاشق می شوم... اینکه دوست دارم کتاب زندگی دیگران را بخوانم و همکلامشان شوم... اینکه دنبال همراز میگردم و دلبسته اش می شوم... اینکه واژگان گاهی تمام روز با من قدم می زنند... اینکه بر می گردم با بهت به زمان نگاه میکنم!

من فقط یک دیوانه ی معمولی ام. اینکه گم می شوم در تصاویر و مرز رویا و واقعیت برایم می شود هیچ... اینکه از شدت بی صبری ضربان قلبم می رود تا ۱۲۰... اینکه شب ها را شعر می خوانم و گریه می کنم... اینکه صبح ها تمرین لبخند زدن در آینه با خودم دارم... اینکه یک دیوانه ی معمولی ام... اصلا این چیز ها چه چیزی را عوض می کند؟

تو فقط از من یک کالبد دخترگونه می بینی که نیشش تا بناگوش باز است و همیشه شوخی های جلف می کند. تو از من دختری می بینی که ادعای خوشبختی میکند... انقدر ادعا میکند که گاهی یادش می رود که خودش را نمی تواند گول بزند.

تو از من چه می بینی؟ به جز کلمات ریا و خودپسندی افراطی؟

نه... من درست در وسط جاده ایستاده ام و انقدر از قله حرف می زنم که فراموش میکنم باید راه بروم... تو باور میکنی؟ تو باور میکنی که من یک دیوانه ی معمولی ام؟


تو تنها واژگانم را باور می کنی و می روی... خیال می کنی که خیلی می فهمم و بهت مرا به حساب تفکرم می گذاری... تو؛ تو راه خودت را می روی و من همچنان ایستاده ام و دنبال واژگان زیباتر می گردم تا با بهت یک روز تمام قدم بزنم؛ در مسیری دایره ای... و بازگردم و ببینم همانجایی هستم که بودم.

خیلی عجیب است اینکه من خیلی اوقات در اتاق ۱۲متری خود گم می شوم و ناگهان همه چیز برایم غریبه می شوند! خیلی عجیب است اینکه زندگی را مثل یک تابلو بی نقص میبینم و از امتزاج رویا و واقعیت برای خودم بت می سازم!

نمی دانم... شاید زمان دیوانه ام کرده! شاید این روزمرگی!

دلم می خواهد گاهی خودم را بین عشق و نفرت بالا بیاورم! یا خودم را جایی جا بگذارم؛ برگردم ببینم دیگر نیستم. دلم می خواهد گاهی کنترل زد بزنم (ctrl+z) یا شیفت دیلت (shift+delete) کنم تمام روزهایم را و دوباره از سر خط... از سر کاغذ سفید بنویسم.

دلم دل نیست! تکلیفش با خودش مشخص نیست! شاید یکی از همین روزها تمام دلم را میان عشق و نفرت بالا بیاورم! در جوی خیابانی که هفت پشت با من غریبه است و بوی عرق سگی از پنجره هایش دیوانه ترم کند... در گرگ و میشی سنگین... در نگاه حیرت زده ی غریبه ها!

گفتم که من یک دیوانه ی معمولی ام!

.

.

ممنون غریبه! ممنون که پوزخندت را ندیده ام. ممنون که نگفتی یک دیوانه ی استثنایی ام. ممنون که سکوت معنادارت دیوانه ترم نکرده است! ممنون که قضاوت نکرده ای... نه ابراز عشقی؛ نه نفرتی؛ نه هیچ کلیشه ی دیگری....



پ.ن: من یک دیوانه ی معمولی ام- باور کن!