دلتنگی های شاعر خیابان ۱۳ ام

من تنها یک دیوانه ی معمولی ام! همین!

دلتنگی های شاعر خیابان ۱۳ ام

من تنها یک دیوانه ی معمولی ام! همین!

میرا به آماده کردن من برای مرگ ادامه میدهد و من به او اعتماد دارم.

باید خودم را روشن کنم؛ این لبخندهای بی اختیار آخرش کار دستم میدهد. فکر میکنم بیمارم و باید خودم را روشن کنم. بیماری ام از نوع طبیعی بودن، نامتشابه شدن و بعد غیرطبیعی شدن ـ «میرا»یی ست! میدانم مسخره به نظر میرسد ولی در اکثر مواقع زندگی ام شبیه رمانی ست که میخوانم. نمیدانم، شاید هم رمانهایی که میخوانم یک طور خاصی شبیه من میشوند و از دریچه ی آن ها خودم را دوباره پیدا میکنم.

گفته بودم که هرچه بیشتر میخندم بیشتر غمگین میشوم... در رمان میرا هم لبخند به صورت خیلی زشت و کریهی پدیدار میشود؛ این لبخند یک نماد عاریتی بر چهره است؛ یک ارمغان تلخ و تاریک از زندگی اجتماعی؛ یک نقاب ناجور و نچسب... «با صدای گرفته یی گفت که حتما سربازها مشغول از بین بردن مردی هستند. درچشمان میرا پرتو نوری دیدم و خنده سردادم... و همگی با هم قهقهه زدیم.... نورس و میدل با هم مرده اند، چند ماه می شود. آن ها را در حالت بسیار مضحک عشقی در آغوش یکدیگر یافتند. گلیز میگوید که مرگشان کامل بود، چون خنده آور بود.»

شخص اول رمان داستان انگشت نما بودن و بیماری اش را در اوایل داستان چنین بازگو میکند: «در مدرسه، از اول میخواستم بهتر از دیگران کار کنم. به رقابت پناه می بردم که بزرگترین گناه دنیاست. ناآگاهانه به طرف نوعی تبعیض کشیده می شدم. در سال دوم تحصیل به خاطر اینکه سه بار پشت سر هم در یک ماده شاگرد اول شده بودم، تنبیه شدم. به شورای رفاقت احضار شدم و از من خواستند که علت رفتارم را توضیح دهم. گفتند که بهتر است آرام بنشینم چون اندازه ی قدم نیز تولید اشکال میکرد.»  این جملات یک طور خاصی مرا به یاد خودم می اندازند. وقتی که در ابتدایی درسم از دیگران بهتر بود و باغرور کاذبی روی نیمکت می نشستم... وقتی که به مدرسه ی خاص وارد شدم و ناخواسته تبدیل به تافته ای جدا بافته شدم؛ وقتی که در اوج شکوفایی استعدادها بودم و در هرجمعی میلی شدید به شناخته شدن و متفاوت بودن داشتم... فقط تفاوتش این است که در رمان میرا شخص اول به شورای رفاقت احضار شد و دیگران معالجه اش کردند و در زندگی من دیگران اشکالی در من ندیدند بلکه خیلی هم مورد احترام واقع شدم؛ در آخر مجبور شدم با کناره گیری از آن تافته های جدابافته ی مغرور، آن دیوانه هایی که ندیدن برایشان مشکل نیست بلکه دیده نشدن برایشان تحمل ناپذیر است؛ خوددرمانی کنم! و دوباره یک انسان معمولی شوم.

«من فردی از افراد اجتماع، یکی از مهره های دستگاه، یک رفیق، یک سیاهی لشکر بودم. در آب ولرم دوستی همگانی شنا میکردم و با چنان راحتی خیالی که خودم را هم به تعجب وا می داشت.» این جملات در تداوم قصه ی خوددرمانی من یا دقیق تر بگویم: دیگران درمانی شخص اول داستان میرا ست! ولی از همه جالب تر اینجای داستان است که دقیقا شبیه این روزهای من است؛ شبیه تفکراتم راجع به انسان گریزی و بازگشت به لاک خودم؛ بازگشت به غار خودم: «تنها در دشت راه میروم. معمولا باید با چند رفیق همراه بود، زیرا وقتی بتوانی همراه چند نفر باشی، تنها بودن خلاف قانون است.... بعضی اوقات این فکر به سرم میزند که خانه را ترک کنم، که از اینجا بروم. اما یک چیز باعث ترس است: که در آخر دشت به علت قیرهایی که به پا میچسبند، دیگر نتوانم پیش بروم یا برگردم و مثل مترسک بر جایم بمانم و شب ها و روزها بیایند و بروند بدون آنکه بتوانم قدمی به این طرف و آن طرف بگذارم.»

اجتماع وحشتناک رمان میرا مو بر بدنم سیخ می کند و شباهت این اجتماع به جامعه ای که می شناسم به طور غریبی دلم را می لرزاند. جامعه ای که مردم برای فرار از تنهایی و گول زدن خود به فیس بوک پناه میبرند، به دوستی های مجازی تلخ، به تحسین دیگران، به همراهی دیگران در قالب کلمات سطحی، آن دیگرانی که هرگز نمیخواهند بفهمند، آن دیگرانی که فقط میخواهند دیده شوند، آن دیگرانی که دل بسته به شادی دسته جمعی و کلیشه ای هستند، آن دیگرانی که تفکرات خودشان را فدای اصالت جامعه میکنند.. اصلا این جامعه چگونه به خود اجازه میدهد که به مردم بگوید بخندند یا گریه کنند، در خیابان با هندزفری آهنگ گوش بدهند یا ندهند. در جمع های دونفره یا صدنفره باهم حرکت کنند یا نکنند. عرف چیزی نیست که بتوانم با آن کنار بیایم؛ گاهی که کتاب روان شناسی اجتماعی را دوباره باز میکنم دردم میگیرد از اینکه اجتماع چگونه و با چه غروری خود را عاقل میداند، در حالی که متشکل از یک عده «حیوان اجتماعی» بیشتر نیست... میدانم که حرفهایم تیغ دار است؛ و میترسم! دیگر نباید بیشتر از این از اجتماعی که میشناسم بنویسم! خودتان بخوانید: «به تو یاد خواهند داد که هروقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی، یاد خواهند داد که مثل بدبخت ها به دیوار بچسبی، یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیفتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند، بخواهی قبولت داشته باشند، بخواهی شریکت باشند. مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی، با چاق ها، با لاغرها، با جوان ها، با پیرها، همه چیز را در سرت به هم میریزند. برای اینکه مشمئز شوی، مخصوصا برای اینکه مشمئز شوی، برای اینکه از امیال شخصی ات بترسی، برای اینکه از چیزهای مورد علاقه ات استفراغت بگیرد..»

این رمان درد دارد یا من دردم میاید؟ نمیدانم... روند جامعه پذیری روند تلخ و احمقانه ای ست... در تمام دعاهایم بعد از گدایی معرفت از خدا میخواهم که از اسارت هرچه جز اوست رهایی پیدا کنم؛ از اسارت کلیشه ها... تعصب ها... حرف ها... نگاه ها... گاهی فکر میکنم که این لبخند کلیشه ای که برای سلام و احوال پرسی بر لبانمان «باید» نقش ببندد چه دروغ مصلحتی بزرگی ست... این را به تازگی در میرا هم دیدم؛ همانجایی که در روند جامعه پذیری ، «تویا» را به خانه ی اصلاح میفرستند و عمل هایی روی صورتش انجام میدهند. «تویا یک ماه بعد بازگشت درحالی که نقاب برچهره داشت. برداشتن نقاب برایش غیرممکن بود چون جزئی از صورتش شده بود. مثل این بود که به صورتش جوش خورده بود. لاستیک به مرور زمان در پوستش چنان نفوذ میکرد که به زودی پوست و نقاب یکی می شدند. این تغییر و تبدیل فقط روی صورت انجام می شد وکسانی که در معرض آن قرار میگرفتند از روی لبخند خشک و متحجری که همواره عرضه می کردند به آسانی میشد تشخیص داد.... در دشت مردم راه میروند و با لبخند به یکدیگر برخورد میکنند. تمامشان اصلاح شده اند. دسته جمعی راه می روند، بازوهای هم را گرفته اند. فرد اصلاح شده قادر نیست تنها راه برود. اگر بدون همراه باشد میترسد و تعادلش را از دست میدهد.»

دلم میخواهد نقاب ها و کلیشه ها را دور بریزم. دلم میخواهد یک دیوانه ی معمولی باشم. یک بیمار روانی که اصلاحات جامعه برایش کارساز نیست.. میخواهم به آخر رمان، به آرمان زندگی ام نزدیک تر شوم. آنجایی که: «نقاب هایمان را تکه تکه کندیم. بدون گفته یی. خون از گونه ها و پیشانی برهنه شده مان می ریخت. با وجود دردی که نفسمان را بریده بود و ناله مان را درآورده بود، لبخند همیشگی مان عاقبت ناپدید شد و پس از چند ساعت، چهره ی پیشینمان ظاهر گشت.»

نظرات 3 + ارسال نظر
الف دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 00:54 http://s-u-n-r-i-s-e.blogfa.com

«من به طرز غم انــگیز و دلــهــره آوری من هستم . وسط یک توده بی شکل بزرگ – که من همیشه مثل یک فحش به آن گفته ام «بقیه»- کمی طول کشید تا بفهمم متفاوت نیستم، بفهمم متفاوت ها هم زیاد نیستند. بقیه هم همین طور، بعضی ها زودتر، بعضی دیرتر. دقیقا به اندازه همان چیزی که ما به آن می گوییم. و زمان- این مقصر بی تقصیر- گذشت و من را عادت داد به این که به طرز غم انگیز یا دلهره آوری من باشم!» /رسول قنبری/

وقتی که در خلوت خودم به یک جایی رسیدم که حس مردم گریزی و انسان گریزی پیدا کردم .. وقتی که تصمیم گرفتم به قول تو یک دیوانه ی معمولی باشم... کسی که به رسم و کلیشه های جامعه ی دور و برش به دیده تحقیر نگاه می کند و آنقدری از این انبوه آدم ها درمانده گشته که بخواهد به انزوای خویش فرو رود! با این تصور که چیزی درون خودم یافتم که دیگران جامعه متوجهش نیستند...
اما کمی بعدتر وقتی به خلوت ها و تنهایی های آدم ها سرک کشیدم دیدم همه شان دارند با همین حس درون پیله شان سروکله می زنند... همه با تصور این که با کلیشه های جامعه فرق دارند و مردم گریزند درون تنهایی شان پیله های شبیه به هم ساختند !‌بی خبر از آن که تمام این پیله های مثلا متفاوت در انزوا نیز به خودی خود کلیشه اند! درون همه شان یک حس جریان دارد ...

حال دیری ست که خسته ام از تازگی های کهنه شده و غیرکلیشه های تکراری!
تریپ های روشنفکرانه متفاوت و دیوانه واری که گذشته تاریخ انقضای تفاوت و تازگی شان!

«این غم انگیز ترین حالت غمگین شدن است...‌»

«با تو خواهم گفت
از ورای حجاب روابط پیچیده و دست پاگیر اجتماعی
همان ها که قبولشان نداریم
ولی در چهارچوبشان رفتار می کنیم» /میثم کریمی نیا/

اصلن منظورم این نبود که من با بقیه ی جامعه فرق دارم. که آدم های دیگه کلیشه هستن و من نیستم. من فقط منظورم اینه که نمیخوام زندگیم مثل قضیه ی میمون های قفس بشه که بدون هیچ علتی مانع بالا رفتن میمون بغلی از نردبون میشن... فقط به این خاطر که قبلنا وقتی کسی از نردبون بالا میرفت تا موز برداره رو سر بقیه آب میریختن... الآن اینایی که نمیذارن کسی بالا بره بدون هیچ دلیلی اینکارو میکنن؛ چون خودشون خیس نشدن، فقط دیدن که نباید از نردبون بالا رفت و اینطوریه که تو اون قفس دیگه کسی از نزدبون بالا نمیره و موز نمیخوره!
من میخوام خودم باشم! و این خود بودنم تحت اجبار مستقیم ذهن های متحجر نباشه. هرکسی خودش باید باشه! مثل یه تابلو بی نقص تو زندگی که هر رنگی سرجاشه، هر شکلی شبیه خودشه و کسی تو کار دیگری دخالتی نمیکنه! شاید یک رنگی باعث شه بقیه رنگا معنا بگیرن یا معناشونو از دست بدن ولی اینکه یک رنگی خودشو بپاشه تو رنگای دیگه برام عذاب آوره.
توی رمان هم قضیه اینه که همه تنهایی رو دوست دارن ولی کسی جرئت بیانشو نداره! کسی که بیان کنه حالا در حرف یا با رفتار و عمل، از پشت دیوارای شیشه ای خونه دیده میشه و سربازا انقدر دنبالش میکنن تا بکشنش و بیماری اش شیوع پیدا نکنه! که اجتماع بخواد به جای تک تک مردم فکر کنه و کسی هم نتونه مسیرو تغییر بده! من بعد از خوندن روانشاسی اجتماعی به اصالت جامعه معتقد شدم. ممکنه نظرم بعدها عوض شه ولی فعلن در حال حاضر به جامعه جدای از افراد اصالت میدم.
الف خوش قامت من... تو همیشه تو جاده ی زندگی از من چند کیلومتر جلوتر بودی! نمیدونم چی بگم؛ پیشت کم میارم! آخه من هنوز به اون حسی که تو میگی نرسیدم. باید غیر کلیشه های تکراری رو هم تجربه کنم! خودت گفتی که این راه رو باید بیام! خدا هم شاهده! من میام... درداشو به جون میخرم و میام! الف... صب کن بیام!

الف دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 11:24

به نظاره نشستن آمدنت زیباست
البته ادعا ندارم که همه جا از تو جلوترم. اتفاقا بعضی جاها تو از من جلوتری. فقط راجع به بعضی چیزایی که قبلا تجربه شون کردم این حس رو دارم
بیا با هم برویم :)

پرستو کفایی دوشنبه 9 تیر 1393 ساعت 01:07

ممنونم بابت این نوشته ی زیباتون. رمان میرا یکی از قشنگ ترین رمان هایی بود که خوندم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد