دلتنگی های شاعر خیابان ۱۳ ام

من تنها یک دیوانه ی معمولی ام! همین!

دلتنگی های شاعر خیابان ۱۳ ام

من تنها یک دیوانه ی معمولی ام! همین!

آتش بست!

«انسان تنها و دور از اجتماع موجودی ست خیالی و آنچه حقیقت دارد اجتماع انسان ها و زندگی مشترک ایشان است و چگونگی همین زندگی است که باید مورد مطالعه و گفتگو قرار گیرد.» مقدمه ی علم حقوق/ دکتر ناصر کاتوزیان/بخش نخست/ صفحه۲۶



نه اینکه فکر کنید چیزی رو آپ نمیکنم یعنی که نمینویسم؛ اصن دیوانه ای که دست به قلم نبرد دیوانه نیست! من خوشبختانه هنوز یک دیوانه ام... حیلی چیزا تو دفتر نارنجی م نوشتم... از دلتنگیام نوشتم.. از ترس هام.. از گریه هام.. از خشم عمیقی که بعضی عقاید و حتی رفتارها برام به ارمغان میارن.. از شیدایی ها و شب گردی های دانشگاه.. از فال های منزوی و حافظ.. از خنده ها و رقص های بی حساب.. از بازی های دست جمعی مخصوصا مافیا.. از مباحث تخصصی رشته ام.. از خودم و از بیگانگی ها.. از مشترکات و از بی اشتراکی ها..

بعضی از چیزا رو مینویسی که تموم بشن و دست از سرت بردارن! مینویسی که فراموش کنی! که ذهنت خالی از واژگانش بشه و تمام مباحث مربوط به اون بین گرافیت مدادفشاری و سفیدی کاغذ زندانی شن! این خیلی خوبه ها... به خدا نعمت بزرگیه! انقدر بزرگ که وقتی بعد چندماه یه مزاحم آشنا دوباه به یادت میفته؛ تو نه شمارشو داری و نه حتی به یاد میاریش! حتی بعد یک روز که تازه میفهمی این صدا به فلان قضایا ربط داره، هرچی به مخیله ت فشار میاری اسم طرف یادت نمیاد، حتی حرفاشم یادت نمیاد! فقط یادت میاد که باید باهاش بدحرف بزنی... باید جوابی بهش ندی... باید...

اما بعضی چیزا از یاد رفتنی نیستن... یعنی انقدر تو زندگی مدلای مختلفشو میبینی و حرص میخوری... انقدر هربار بهت برمیخوره و برا دوستای مختلفت زوایای زشتشو توضیح میدی... انقدر برات دغدغه میشه که اصن نمیتونی فراموش کنی!

مثلن وقتی تو یه جمع به ظاهر فرهیخته و بچه مسلمون از طرف میشنوی که: «...به هرحال ما لزومی ندیدیم که خانم ها تو جلسات نقد کتاب حضور داشته باشن!» هرچقدر هم دیگران بخوان قضیه رو ماست مالی کنن تو یادت نمیره که این جمله از ناخودآگاه زشت کسی بیرون اومده که نه از اسلام چیزی فهمیده و نه از فرهیختگی! تو یادت نمیره که باید با همقدمت وسط جلسه به نشونه ی اعتراض خودتون و اون ۶تا خانم سر به زیر بلند میشدید و یه نگاه تند به یارو میکردید و التماسی که تو چهره ش دویده و غروری که نمیتونه بشکنه تا عذربخواد رو له میکردید. تو یادت نمیره دفاع دیگر آقایون از خانم ها رو که به اندازه ی زشتی حرف طرف نامحترمانه بود رو باید بی پاسخ رها میکردید و با یه نگاه سرد و متأسف میرفتید! یادت نمیره که هنوزم منتظری طرف بیاد عذرخواهی کنه.. یا حتی زنگ بزنه و بگه که تصمیم بر این شده که ما شعور رو بر جنسیت مقدم بدونیم و کسی رو به صرف به قول انگلیسی ها (female) یا ساده تر بگم: مرد نبودن! از جلسه ی کتابخوانی و نقد کتاب نندازیم بیرون.

نمیتونم و نباید یادم بره اون استادی رو که دلیل تمام حواس پرتی ها و بی نظمی ها رو خریدن شال، فکر کردن خانم ها به نفقه و مهریه، بی خودی دنبال حقوق زنان رو گرفتن و فکر نکردن به تکالیف مردها در عین حقوقشون و... میدونه! تازه بعد تمام حرفاش از آقایون کلاس تأیید میگیره و خانم ها رو بی قدر میکنه! نمیتونم و نباید یادم بره که همین استاد علیه اردبیلی ها تو کلاس جوک زشتی گفت و دل چندتا از دوستانم رو خون کرد!

یه حس خاصی پیدا میکنم... یهویی سردم میشه و لرزم میگیره. بچه که بودیم بهمون میگفتن جن از بدن رد میشه که اینجوری میشیم. شایدم بشه همینو گفت! آره، جن از بدنم رد میشه وقتی یاد اون حرف دوستم میفتم. بهش گفتم دونفر از ترم بالاییامون به بهونه های مختلف میان بین ما و هی سوالای بی ربط میپرسن، انگار هی میخوان سر صحبت باز کنن.. مخصوصا جلو چشم من و هم اتاقیم میان و حتی اگه حرفی پیدا نکنن در حین صحبت با دوستای خودشون زل میزنن بهمون. دوستم (دختره) گفت: بابا این چیزا تو دانشگاه عادیه! معمولن سال بالاییا میان بین ورودی ها دختر انتخاب میکنن! چون تروتازه ن!!! من کاملن دونقطه خط شدم! جن از بدنم رد شد! اصن حالت تهوع گرفتم! چی باید گفت؟ چی میشه گفت؟

مثال زیاد دارما! یک روز تمام میتونم مثال بنویسم و بخونید! اما فکر کنم تا همینجاشم کافیه! فکر میکنم نظرمو راجع به آقایونی که خانم ها رو ناقص العقل میدونن و خانم هایی که از خودشون ضعف نشون میدن تا حدی فهمیدید! بحث آقایونی که همیشه نگاهشون هیزه و خانمایی که همیشه نیششون بازه هم فعلن به کنار!

هنوز مسئله ی جنسیت برای من مسئله ست... گاهی به حرف الی فکر میکنم که اگر خدا بودم تمام انسان ها رو از یک جنس می آفریدم. ولی خب وقتی خدا میگه: یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکرا و انثی و جلناکم شعوبا و قبائل لتعارفو ان اکرمکم عند الله اتقکم ان الله علیم خبیر. یعنی ایها الناس همه تون از مردم هستید. و جنسیت (مرد و زن بودن) با اینکه جزء ذاتیاته و به محض خلق شدنتون اون رو دارا شدید ولی مثل قرار دادن شما در شعبه ها و قبایل مختلف به خاطر عرفان و شناخت بیشتره! هرکسی تقوا داره، هرکسی اهل علم و عمل بیشتره، نزد خدا کرامت بیشتری داره. خدا خودش هم داناست هم از کاراتون خبر داره!

نمیخوام بگم زن و مرد یکسان هستند و نمیخوام از تساوی حقوق زن و مرد بگم. نه، حقوق و تکالیف زن و مرد متفاوته؛ حتی دغدغه هاشون و نوع استدلالشون متفاوته؛ نوع زندگیشون و رانندگیشون؛ نحوه ی برخوردشون با مسائل... نه اینکه بخوام در این حد افراط کنم که بگم همه ی آقایون فلان جورن و همه ی خانم ها بیسیارن! نه، ولی خب یه فرقایی هست.. همونطور که یه فرقایی بین من ایرانی و یک آمریکایی هست.

یه سری جبرهای محیطی و فیزیولوژیکی رو شخصیت و تصمیمات فرد اثر میگذارن! و اراده ی محض وجود نداره. جبر هست؛ اراده هم هست! انسانیت هست؛ در عین حال جنسیت هم هست؛ ملیت هم هست! میخوام بگم بیاید به جای بددلی و دوگانگی... به جای نگاه مکانیستی به هم دیگه؛ قدمی برداریم در راه عرفان! در راه شناخت تفاوت ها و رسیدن به جهان بینی مشترک! شعار نمیدم ولی بیاید به تقوای عملی، به علم و ایمان و عمل فکر کنیم! به جامعه ای که صلح و صفا و تعادل دارن!

به خدا میشه به جای اینکه هی بهم تیکه بندازیم؛ هی شخصیت همدیگه رو خورد کنیم؛ پیش همجنسامون یه طور رفتار کنیم و پیش جنس متفاوت (نه مخالف) طور دیگه ای... به ثبات برسیم؛ به جایی برسیم که نقش خودمونو در اجتماع قبول کنیم! بفهمیم که اگر ما فلان حقوق و تکالیفو داریم دلیل برتریمون نیست! اگر کس دیگه ای کاری انجام میده که ما نمیتونیم دلیل کمبود ما نیست! هرکسی قابلیت هایی داره و درعین حال محدودیت هایی. اگر همش راجع به اینها حرف بزنیم... اگر فقط برای هم کلاس بیایم و هی برتری یا کمتریمونو به رخ بکشیم هرگز جامعه ی سالمی نخواهیم داشت.

گاهی اوقات گریه م میگیره برای رویاهای کودکی ای که دارن فاسد میشن! رویای «فرشته ی الله یاری» بودن. که انسانیت رو نجات بده و یه اجتماع خوب از مردم عدالت طلب به وجود بیاره! فرشته بودن، یعنی کسی که رنج بدنی و روحی رو به جون بخره تا زیبایی رو به انسانها نشون بده. چهره و حتی اعضای بدنشو از دست بده تا کسانی رو از بند فساد اخلاقی و فکری نجات بده. دلم تنگه برای رویاهای کودکیم.. نمیخوام فسادشون رو ببینم. بیاید نه تو زندگی فردیمون، بلکه تو روابطمون به آتش بست فکر کنیم؛

آتش بست!

نظرات 5 + ارسال نظر
مسعود چهارشنبه 24 مهر 1392 ساعت 14:10 http://pdf-books.blogsky.com/

خوب بود

شهاب چهارشنبه 24 مهر 1392 ساعت 20:58

وقتی که جوان تر هستیم آرزو داریم که جهانی رو متحول کنیم
بزرگتر که میشیم دوست داریم کشور خودمون رو متحول کنیم
زمان که می گذره می خواهیم شهر و منطقه زندگی خودمون رو عوض کنیم
به میان سالی که پا می گذاریم می خواهیم خانواده نمونه ای داشته باشیم
پیر و فرتوت که می شیم و نسیم مرگ رو روی بدنمون حس می شنویم، متوجه می شیم اگر از خودمون شروع کرده بودیم، جهان رو تغییر می دادیم.

الف چهارشنبه 24 مهر 1392 ساعت 22:21

این یکی از هزاران مساله ای هستش که اگه همه آدما بلد باشن که چی درسته و چی غلط و بهش عمل کنن خوبه (صرف نظر از بحث اینکه درست و غلط چیه!) ولی اینکه همه خوب باشن عملا ممکن نیست.
تو خیلی از مسایل دیگه هم اگه همه فرهنگشو داشته باشن خب قطعا دنیا گلستون می شه ولی خب شدنی نیست به طور مطلق و اصن یه بخشی از قشنگی دنیا هم به همینه!!
از رعایت کردن صف اتوبوس گرفته تا قضاوت نکردن از روی اطلاعات محدود راجع به آدما....
منم یه زمانی یادمه خیلی حرصشو می خوردم طول کشید تا یاد بگیرم چطور...
بعد اینکه نوشته ت منو یاد این انداخت:
«مغز بادامم، پاره جانم آن قدیم تر ها زندگی ساده تر بود. آن قدر ساده که تو فقط برای حیات میجنگیدی. برای زندگی. آدم هرچه داشته هایش بیشتر،زندگیش سخت تر و بستگیش به دنیا بیش تر شد.
اصلن سختی آن روزی آغاز شد که آدم هرچه دید خواست. آدم رفت دنبال خواسته ها و حوا نشست و برای بچه ها قصه گفت. قصه بافت و رویا آفرید و در دل بچه ها امید جوانه زد و آرزو ریشه دواند. سالها به همین منوال می گذشت. حواهاقصه می بافتند و آدم ها دنبال جاه طلبی می رفتند. آدم ها شیفته ی قدرت بودند و امکانات اما حواها فقط قصه می گفتند و امید می کاشتند و عشق درو میکردند. حوا ها زندگی را در صرف بودن یافته بودند.
همین جاهاست که حبه می خوابد. و من آرام طوری که فقط خودم میشنوم زمزمه میکنم
یک روزی اما حواها چشم باز کردند و دیدند دارند دنبال آدم ها، دنبال خوشبختی، دنبال قدرتی که در درونشان بود می دوند»
/نقل قول از یه دوست/

محمد علی کرمی پنج‌شنبه 25 مهر 1392 ساعت 08:24

بسیار متن جوندار و کاملی بود. خوشحالم که در موقعیتی از زندگی قرار داری که تفاوت بین مرد و زن رو درک میکنی و قلم میزنی. البته تفاوت در نوع مسئولیت! از یه چیز خیلی خوشم اومد، اینکه تو روح نوشتت از قرآن، از کلام وحی استفاده کردی. این کار باعث میشه که متنت به گوش جان بشینه. با شهاب تو این زمینه موافقم، نه این که فک کنی باید برعکس همه حرکت کنی، نه! ولی گاهی اوقات تو زندگی میشه گارد ریلهای جادرو شکست و دور زد. آره اگه آدم خودش بخواد، تغییر میکنه ولی هیچ وقتت نباید یادش بره که اون گارد ریل فقط و فقط خودشه.
ممنون از متنت.

الــــــی ... جمعه 26 مهر 1392 ساعت 14:04 http://goodlady.blogsky.com/

همین که هستی و فکر مینی یعنی یه عااااااااالمه...

اینکه به همه ش فکر میکنی

و اینکه اگه خدا بودی و حتی اینکه خدا را شکر که نیستی...

دختر!

بیا فکر کنیم نه اینکه دغدغه مون باشه،باشه؟

بیا ما به هم لبخند بزنیم وقتی بقیه به همدیگه....!

خوب باشی دختر :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد