حس عجیبی دارم؛ دلم امشب نه هوس انار دارد و نه پرتقال... سرخی انار دلم را میزند و ترسم را برمی انگیزد... وپرتقال با مزاجم سازگار نیست؛ دلم نمیخواهد آزادی ام را به خاطر نظر کسی به خطر بیندازم.
حس عجیبی دارم... صبحم پر بود از آن ناراحتی هایی که نمیدانی چیست و از کجا آمده... از آن ناراحتی هایی که گهگاه گریبانت را میگیرند و ول نمیکنند. بعد از ظهرم را با دوستان به خوشی گذراندم و شب را با دلهره و کمی هم تعجب به سر کردم.
دیگر به عشق محض فکر نمیکنم... به گم شدن در میان مردم... به لبخند زدن بی چشم داشت به زندگی... فکر نمیکنم به مردمی که تمام رفتارهایشان در تابلو زندگی بی نقص به نظر میرسند...
دلم میخواهد در جنگل های تایگا تنهای تنها قدم بزنم... و به صدای له شدن برف فکر کنم... به رد پایی که قبلا کسی از روی آن نرفته است... به احتمال اینکه آیا کسی بعد ها پا در ردپای من خواهد گذاشت؟ و به پوچی این تصور.. به خامی و به غرور کاذبم فکر کنم. دلم میخواهد دستکش پوست سنجاب گرم بپوشم... نه از آن دستکش هایی که ظرافت دستهای دخترانه ام را نمایان کند... از آن دستکش هایی که فقط دستکش باشد؛ که ضمخت باشد؛ که برای زیبا بودنش تلاشی نشده باشد و همین وحشیانه بودن زیبایش کرده باشد. به سگم گوشت بدهم بخورد و خودم یک سوپ قارچ و مرغ گرم بخورم... دلم یک کلبه ی چوبی کوچک میخواهد در قعر جنگلی انبوه برف، یک کتاب خوب، آتشی در شومینه ویک دنیا پر از سکوت و آرامش...
حس عجیبی دارم. احساسات متناقضم را یکجا جمع کرده ام و دلم میخواهد از جمعیت ببرم. حتی از خودم وقتی که افکارم مال خودم نیست... دلم صدای پیانو میخواهد... پیانویی که مال خودم نیست؛ که نمیدانم صدایش از کجا به کلبه ی چوبی ام میرسد؛ که هرگز نوازنده اش را نشناسم...
بخار سوپم روی میز چوبی کلبه... صدای جیرجیر صندلی ام.... آوای آتش و پیانویی دوور... کلمات جادویی یک کتاب خوب... در عین حال سکوت!
پ.ن هیچ حرفی برای گفتن ندارم... فقط به امتزاج سکوت و طبیعت وحشی فکر میکنم.