باید خودم را روشن کنم؛ این لبخندهای بی اختیار آخرش کار دستم میدهد. فکر میکنم بیمارم و باید خودم را روشن کنم. بیماری ام از نوع طبیعی بودن، نامتشابه شدن و بعد غیرطبیعی شدن ـ «میرا»یی ست! میدانم مسخره به نظر میرسد ولی در اکثر مواقع زندگی ام شبیه رمانی ست که میخوانم. نمیدانم، شاید هم رمانهایی که میخوانم یک طور خاصی شبیه من میشوند و از دریچه ی آن ها خودم را دوباره پیدا میکنم.
گفته بودم که هرچه بیشتر میخندم بیشتر غمگین میشوم... در رمان میرا هم لبخند به صورت خیلی زشت و کریهی پدیدار میشود؛ این لبخند یک نماد عاریتی بر چهره است؛ یک ارمغان تلخ و تاریک از زندگی اجتماعی؛ یک نقاب ناجور و نچسب... «با صدای گرفته یی گفت که حتما سربازها مشغول از بین بردن مردی هستند. درچشمان میرا پرتو نوری دیدم و خنده سردادم... و همگی با هم قهقهه زدیم.... نورس و میدل با هم مرده اند، چند ماه می شود. آن ها را در حالت بسیار مضحک عشقی در آغوش یکدیگر یافتند. گلیز میگوید که مرگشان کامل بود، چون خنده آور بود.»
شخص اول رمان داستان انگشت نما بودن و بیماری اش را در اوایل داستان چنین بازگو میکند: «در مدرسه، از اول میخواستم بهتر از دیگران کار کنم. به رقابت پناه می بردم که بزرگترین گناه دنیاست. ناآگاهانه به طرف نوعی تبعیض کشیده می شدم. در سال دوم تحصیل به خاطر اینکه سه بار پشت سر هم در یک ماده شاگرد اول شده بودم، تنبیه شدم. به شورای رفاقت احضار شدم و از من خواستند که علت رفتارم را توضیح دهم. گفتند که بهتر است آرام بنشینم چون اندازه ی قدم نیز تولید اشکال میکرد.» این جملات یک طور خاصی مرا به یاد خودم می اندازند. وقتی که در ابتدایی درسم از دیگران بهتر بود و باغرور کاذبی روی نیمکت می نشستم... وقتی که به مدرسه ی خاص وارد شدم و ناخواسته تبدیل به تافته ای جدا بافته شدم؛ وقتی که در اوج شکوفایی استعدادها بودم و در هرجمعی میلی شدید به شناخته شدن و متفاوت بودن داشتم... فقط تفاوتش این است که در رمان میرا شخص اول به شورای رفاقت احضار شد و دیگران معالجه اش کردند و در زندگی من دیگران اشکالی در من ندیدند بلکه خیلی هم مورد احترام واقع شدم؛ در آخر مجبور شدم با کناره گیری از آن تافته های جدابافته ی مغرور، آن دیوانه هایی که ندیدن برایشان مشکل نیست بلکه دیده نشدن برایشان تحمل ناپذیر است؛ خوددرمانی کنم! و دوباره یک انسان معمولی شوم.
«من فردی از افراد اجتماع، یکی از مهره های دستگاه، یک رفیق، یک سیاهی لشکر بودم. در آب ولرم دوستی همگانی شنا میکردم و با چنان راحتی خیالی که خودم را هم به تعجب وا می داشت.» این جملات در تداوم قصه ی خوددرمانی من یا دقیق تر بگویم: دیگران درمانی شخص اول داستان میرا ست! ولی از همه جالب تر اینجای داستان است که دقیقا شبیه این روزهای من است؛ شبیه تفکراتم راجع به انسان گریزی و بازگشت به لاک خودم؛ بازگشت به غار خودم: «تنها در دشت راه میروم. معمولا باید با چند رفیق همراه بود، زیرا وقتی بتوانی همراه چند نفر باشی، تنها بودن خلاف قانون است.... بعضی اوقات این فکر به سرم میزند که خانه را ترک کنم، که از اینجا بروم. اما یک چیز باعث ترس است: که در آخر دشت به علت قیرهایی که به پا میچسبند، دیگر نتوانم پیش بروم یا برگردم و مثل مترسک بر جایم بمانم و شب ها و روزها بیایند و بروند بدون آنکه بتوانم قدمی به این طرف و آن طرف بگذارم.»
ادامه مطلب ...اینکه هرروز عاشق می شوم... اینکه دوست دارم کتاب زندگی دیگران را بخوانم و همکلامشان شوم... اینکه دنبال همراز میگردم و دلبسته اش می شوم... اینکه واژگان گاهی تمام روز با من قدم می زنند... اینکه بر می گردم با بهت به زمان نگاه میکنم!
من فقط یک دیوانه ی معمولی ام. اینکه گم می شوم در تصاویر و مرز رویا و واقعیت برایم می شود هیچ... اینکه از شدت بی صبری ضربان قلبم می رود تا ۱۲۰... اینکه شب ها را شعر می خوانم و گریه می کنم... اینکه صبح ها تمرین لبخند زدن در آینه با خودم دارم... اینکه یک دیوانه ی معمولی ام... اصلا این چیز ها چه چیزی را عوض می کند؟
تو فقط از من یک کالبد دخترگونه می بینی که نیشش تا بناگوش باز است و همیشه شوخی های جلف می کند. تو از من دختری می بینی که ادعای خوشبختی میکند... انقدر ادعا میکند که گاهی یادش می رود که خودش را نمی تواند گول بزند.
تو از من چه می بینی؟ به جز کلمات ریا و خودپسندی افراطی؟
نه... من درست در وسط جاده ایستاده ام و انقدر از قله حرف می زنم که فراموش میکنم باید راه بروم... تو باور میکنی؟ تو باور میکنی که من یک دیوانه ی معمولی ام؟
تو تنها واژگانم را باور می کنی و می روی... خیال می کنی که خیلی می فهمم و بهت مرا به حساب تفکرم می گذاری... تو؛ تو راه خودت را می روی و من همچنان ایستاده ام و دنبال واژگان زیباتر می گردم تا با بهت یک روز تمام قدم بزنم؛ در مسیری دایره ای... و بازگردم و ببینم همانجایی هستم که بودم.
خیلی عجیب است اینکه من خیلی اوقات در اتاق ۱۲متری خود گم می شوم و ناگهان همه چیز برایم غریبه می شوند! خیلی عجیب است اینکه زندگی را مثل یک تابلو بی نقص میبینم و از امتزاج رویا و واقعیت برای خودم بت می سازم!
نمی دانم... شاید زمان دیوانه ام کرده! شاید این روزمرگی!
دلم می خواهد گاهی خودم را بین عشق و نفرت بالا بیاورم! یا خودم را جایی جا بگذارم؛ برگردم ببینم دیگر نیستم. دلم می خواهد گاهی کنترل زد بزنم (ctrl+z) یا شیفت دیلت (shift+delete) کنم تمام روزهایم را و دوباره از سر خط... از سر کاغذ سفید بنویسم.
دلم دل نیست! تکلیفش با خودش مشخص نیست! شاید یکی از همین روزها تمام دلم را میان عشق و نفرت بالا بیاورم! در جوی خیابانی که هفت پشت با من غریبه است و بوی عرق سگی از پنجره هایش دیوانه ترم کند... در گرگ و میشی سنگین... در نگاه حیرت زده ی غریبه ها!
گفتم که من یک دیوانه ی معمولی ام!
.
.
ممنون غریبه! ممنون که پوزخندت را ندیده ام. ممنون که نگفتی یک دیوانه ی استثنایی ام. ممنون که سکوت معنادارت دیوانه ترم نکرده است! ممنون که قضاوت نکرده ای... نه ابراز عشقی؛ نه نفرتی؛ نه هیچ کلیشه ی دیگری....
پ.ن: من یک دیوانه ی معمولی ام- باور کن!