اینکه هرروز عاشق می شوم... اینکه دوست دارم کتاب زندگی دیگران را بخوانم و همکلامشان شوم... اینکه دنبال همراز میگردم و دلبسته اش می شوم... اینکه واژگان گاهی تمام روز با من قدم می زنند... اینکه بر می گردم با بهت به زمان نگاه میکنم!
من فقط یک دیوانه ی معمولی ام. اینکه گم می شوم در تصاویر و مرز رویا و واقعیت برایم می شود هیچ... اینکه از شدت بی صبری ضربان قلبم می رود تا ۱۲۰... اینکه شب ها را شعر می خوانم و گریه می کنم... اینکه صبح ها تمرین لبخند زدن در آینه با خودم دارم... اینکه یک دیوانه ی معمولی ام... اصلا این چیز ها چه چیزی را عوض می کند؟
تو فقط از من یک کالبد دخترگونه می بینی که نیشش تا بناگوش باز است و همیشه شوخی های جلف می کند. تو از من دختری می بینی که ادعای خوشبختی میکند... انقدر ادعا میکند که گاهی یادش می رود که خودش را نمی تواند گول بزند.
تو از من چه می بینی؟ به جز کلمات ریا و خودپسندی افراطی؟
نه... من درست در وسط جاده ایستاده ام و انقدر از قله حرف می زنم که فراموش میکنم باید راه بروم... تو باور میکنی؟ تو باور میکنی که من یک دیوانه ی معمولی ام؟
تو تنها واژگانم را باور می کنی و می روی... خیال می کنی که خیلی می فهمم و بهت مرا به حساب تفکرم می گذاری... تو؛ تو راه خودت را می روی و من همچنان ایستاده ام و دنبال واژگان زیباتر می گردم تا با بهت یک روز تمام قدم بزنم؛ در مسیری دایره ای... و بازگردم و ببینم همانجایی هستم که بودم.
خیلی عجیب است اینکه من خیلی اوقات در اتاق ۱۲متری خود گم می شوم و ناگهان همه چیز برایم غریبه می شوند! خیلی عجیب است اینکه زندگی را مثل یک تابلو بی نقص میبینم و از امتزاج رویا و واقعیت برای خودم بت می سازم!
نمی دانم... شاید زمان دیوانه ام کرده! شاید این روزمرگی!
دلم می خواهد گاهی خودم را بین عشق و نفرت بالا بیاورم! یا خودم را جایی جا بگذارم؛ برگردم ببینم دیگر نیستم. دلم می خواهد گاهی کنترل زد بزنم (ctrl+z) یا شیفت دیلت (shift+delete) کنم تمام روزهایم را و دوباره از سر خط... از سر کاغذ سفید بنویسم.
دلم دل نیست! تکلیفش با خودش مشخص نیست! شاید یکی از همین روزها تمام دلم را میان عشق و نفرت بالا بیاورم! در جوی خیابانی که هفت پشت با من غریبه است و بوی عرق سگی از پنجره هایش دیوانه ترم کند... در گرگ و میشی سنگین... در نگاه حیرت زده ی غریبه ها!
گفتم که من یک دیوانه ی معمولی ام!
.
.
ممنون غریبه! ممنون که پوزخندت را ندیده ام. ممنون که نگفتی یک دیوانه ی استثنایی ام. ممنون که سکوت معنادارت دیوانه ترم نکرده است! ممنون که قضاوت نکرده ای... نه ابراز عشقی؛ نه نفرتی؛ نه هیچ کلیشه ی دیگری....
پ.ن: من یک دیوانه ی معمولی ام- باور کن!