دلتنگی های شاعر خیابان ۱۳ ام

من تنها یک دیوانه ی معمولی ام! همین!

دلتنگی های شاعر خیابان ۱۳ ام

من تنها یک دیوانه ی معمولی ام! همین!

«تو می دمی و آفتاب میشود»


مسافر بیا بریم...

بیا اینبار، موازی هم که شده، با هم بریم
جهت های مخالف در دلم ساز مخالف می زنند
بیا برای تمام شک ها دو نقطه دی بگذاریم
بعد بازو به بازوی هم راه بریم...
کلبه ای در قعر جنگل بخریم
من آتش درست کنم،
تو دنبال شکار خرس سفید،
با همان لباس سراسر سیاه
بری!
نه، نرو!
تنها که بری دلم طاقت ندارد!
ولی دلتنگی هم جزئی از ماجراست
تو برو، آتش خانه گرم است تا بیایی...

صدای سورتمه می آید
تو با خرس سفید و ماهی آزاد برگشتی
قبیله که نداریم
اینهمه گوشت را باید برای خودمان دو نفر انبار کنیم

ساعت الآن هفت شب است
ما پوست مرغوب خرس داریم و یک اتاق پر از گوشت یخ زده
از گرسنگی به خودم میپیچم
نامت را میگویم
دستم را میگیری و روی کنده ی درخت، کنار آتش می نشینیم
لبانم را سخت میفشاری و من
مست ترین دختر تاریخ می شوم
گریه ام میگیرد...
ماهی ها را می آوری
برشته شان می کنیم و از فرط گرسنگی...

ساعت نه شب است
در کلبه روی صندلی گهواره ای چوبی نشسته ای و شعر میخوانی
من پشت پنجره ایستاده ام و به درخت های بلند تایگا نگاه میکنم
و سفیدی برف های مخملی بر طبیعت سرد
ماه کامل است و تنها ستاره های پر نور دیده می شوند. تعدادشان کم نیست....
دنیای من روی شیشه نقش بسته؛ دزدکی نگاهت میکنم.
لبخند میزنم
به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم
و برایت یک فنجان قهوه ی فرانسه می آورم
لبخند میزنی
کتاب را می بندی
از دستت میگیرم
با گرمای هزار خورشید در آغوش میگیرمت
در حرم نگاهت آب میشوم
هر چه ناز دارم میریزم
هرچه ناز داری میکشی
زمان ایستاده است و به ما نگاه میکند

ساعت ده صبح است
تیغه ی خورشید از لای درختان روی تخت افتاده
پشت به تو خوابیدم و دست راستت روی شکمم ساکن ایستاده
نفس که میکشی پشت گردنم داغ میشود
خنده ام میگیرد...

مسافر بیا بریم
بیا بزرگراه ها و ترافیک ها را پشت گوش بیندازیم
راه کویر بگیریم و بریم
دوتا کوله پشتی بس مان میشود
بیا پیاده بریم؛
در راه برای اینکه حوصله مان سر نرود تا خود سکوت حرف میزنیم
و حرف میزنیم
و حرف میزنیم....
باید راه شیری را دنبال کنیم
و از غروب ناگهانی ماه شب چهارده گریه کنیم
من از پشت عینک اشک دیده ام به نور فکر میکنم
تو از پشت دوربینت مژده ی آبادی و آسودگی را میدهی
در قعر شب (شاید حوالی دو بامدادی) جایی برای چادر و آتش میابیم
نمیدانیم از دیدن آسمان فریاد بکشیم
یا از سرمای کویر لرزمان بگیرد
نمیدانیم از خستگی و پادرد ناله کنیم
.یا برای راه فردا نقشه بکشیم
کفش هایمان را که از شن خالی کردیم،
دل هایمان را که از نگرانی تهی،
ته مانده ی مطالعات نجومی مان را روی هم میگذاریم
من آندرومدا را به تو نشان میدهم
و از قرمزی سحابی در شمشیر جبار فریاد میکشم
 تو پلاریس را نشانه میروی
و افسانه ی زمین مرکزی تعریف میکنی
تا صبح ده ها شهاب آسمانی میبینیم
و تند تند آرزو هایمان را در دل مرور میکنیم
هی چای و نسکافه و قهوه میخوریم
همش حرف های فلسفی ـ قشنگ و ترسناک میزنیم
و مسخره بازی مان که گرفت خنده های بی سر و ته سرمیدهیم

و مژده ی صبح....


مسافر بیا بریم
هیمالیا و دماوند هم نشد نشد
بیا یک کوه ناشناخته در وسط اتوبان پیدا کنیم
همانجا ماشینمان را کنار بکشیم و آماده ی رفتن بشویم
بیا انقدر بالا بریم که پوستمان آفتاب سوخته شود
و شر شر عرق کنیم و به اصطکاک کفش و کوه فکر کنیم
بیا به خرگوش های کوهی کاهو بدهیم
به سگ های ولگرد تن ماهی تعارف کنیم
و تمام زیبایی های پنهان مه گرفته را خیال پردازی کنیم
بیا برای صبحانه در قله بنشینیم و چای و عسل و کلمه بخوریم
روی سنگ مدادشمعی بکشیم و زیرش دعاهایمان را دفن کنیم
که اگر روزی حال مریضمان خوب شد
سنگ قطره قطره آب شود....

مسافر بیا بریم
بیا تا ساختمان های دودی شهر هم که شده بریم
تا خستگی و ماشینیزم هم که شده بریم

بیا انقدر شیدایی کنیم

که غرق لحظه های متشابه زندگی شویم
بعد، هر از چندگاهی دست هم را بگیریم
فارغ از دغدغه ها
در گوشه ی خیابان بنشینیم و عشق را گاز بزنیم
اصلن بیا تمام منطق ها را به عشق ختم کنیم
مثلن منشور حقوق بشر
یا علوم سیاسی را
بیا لایحه ی دیوانگی بنویسیم
و به تمام عاقلان مست بدهیم
اصلن بیا بریم
جایی که پشت هر چیز معمولی
یک عشق غیر معمولی ست...

مسافر بیا بریم

تا خودکشی و روسپی گری هم که شده بریم

بیا فقط بریم

فقط

بریم...

.
.
.
البته اگر نرفتیم هم چندان مهم نیست
همین که چند لحظه از تکرار دست بکشیم
و به تمام عادت ها غریبانه نگاه کنیم
همین که زمان را به شوخی بگیریم و
«در نگرانی فردا، تمام امروز را بنوشیم»
همین که دغدغه مان دلبستگی باشد و از وابستگی بگریزیم
همین که خودمان باشیم
و نقاب های مختلف به چهره نزنیم
و اینکه خیالمان راحت باشد
که کسی هست
کافی ست.


مهم هم نباشد مسافر
کافی هم که باشد مسافر
بیا بریم...
فقط

بیا

بریم.


پ.ن: باید داستان های نیمه کاره ام را بنویسم... ایده های ناتمامی را که واژه طلب میکنند... امتحان هم معضلی ست برای خودش... از ابتلا هم بدتر است!

معدود خوانندگان وبلاگم باید مرا ببخشایند که همه تن چشم شده ام و هنوز تمرین سکوت میکنم... شاید کمی بعدتر که چیزی یادگرفتم و هنوز نفهمیدم که نمیفهمم بیشتر بنویسم... شاید!

نظرات 1 + ارسال نظر
خوشبخت ترین الف چهارشنبه 4 دی 1392 ساعت 22:04

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد